مقالات و تحلیل ها

کانادا از واقعیت تا رویا (قسمت اول)

iranto

iranto

از امروز سری جدیدی را شروع می‌کنم که در هر قسمت به قسمتی از واقعیت‌های پنهان و ناگفته و پرداخته‌نشده جامعه می‌پردازم و آن بت رویایی را برابتان تا حدی خرد می‌کنم و مرز آرزوهایتان را کمی شاید جابجا کنم.

کلاً تنها راه نوشتن این روزها سوژه‌پردازی می‌باشد. بالاخره خوب یا بد، دو سال گذشت و کماکان و هنوز دنبال آن آینده روشن‌تر وعده‌داده شده هستیم. آن دسته از دوستانی که نوشته‌های من را دنبال می‌کنند به خوبی می‌دانند که این دوسال حداقل برای من پر از فراز و نشیب‌های فراوان بود و شاید انرژی چندین سال من تنها صرف ساختن این دوسال مهاجرت شد. داستان کماکان ادامه دارد و هنوز در پی آنچه خود طالبش بودیم هستیم.

به یاد دارم که اوایل مهاجرت دوستی دچار مشکلات عاطفی و روحی شده‌بود که با مراجعه به دکتر، آن پزشک محترم فشار آن چند ماه اولیه مهاجرت را به فشار روحی و جسمی زمان زایمان تشبیه کرده‌بود. به علت وضع جسمانی خاصی که دارم نمی‌توانم تجربه این دومی را لمس کنم و درباره‌اش نظری بدهم و مقایسه‌ای علمی داشته باشم اما حالا که به عقب بازمی‌گردم می‌بینم که شاید تشبیهی بس بجا و درست بوده‌است. الان می‌فهمم که آن روزها را دیگر و هرگز نمی‌خواهم تجربه کنم و اگر می‌دانستم چنین سختی‌هایی پیش رویم است شاید دست به شاهکار مهاجرت و جلای وطن نمی‌زدم.

مهاجرت حتی از محله‌ای به محله دیگر در شهر مادری انسان نیز سخت است چه رسد به ول‌شدن در گوشه‌ای ناشناخته از دنیا با علامت‌سوال‌هایی به درشتی گاو نر! دوستانی که آمده‌اند شاید تجربه‌ای مشابه داشته باشند شاید هم نه! نمی‌دانم هر کس نوعی حالت خاص را تجریه می‌کند. شاید برای عده‌ای این عمل مصداق آزادشدن از زندان، برای گروهی فرار از محاکمه و برای عده‌ای شاید کشف حجاب و خلاصه هر کس سخنی شنیدنی دارد اما ای کاش گفتنده‌گان راستش را بگویند و شنوندگان گوشی شنوا داشته باشند.

کلاً در این غربتی که من هستم همه به نوعی مشکوک هستند! کمتر کسی را می‌بینی که بتوانی به حکایتش اعتمادکنی و البته چه خوب است که انسان پیش‌فرضش این باشد که هیچکس لیاقت شنیدن دردهای ناگفته‌اش را ندارد. چه بسیارند کسانی که می‌شوند و در آن لحظه سوزی دردمندانه می‌کشند و حرفی زیبا بر لبانشان جاری می‌کنند و چه غافل از آنکه از همین سخنان خالصانه روزی علیه خود شما استفاده می‌کنند و آنگاه که سخن زندگیت را در محفل دیگری بشنوی چه روزی خواهد بود آن روز!

پس آن را بیابید که لیاقت هم‌سخنی شما را دارد که ارزش دوست اینجا صدها برابر مملکت رویایی خودمان است. صرف ایرانی بودن برای شما دوستی نمی‌آورد و صرف فارسی‌زبان‌ بودن معنیش این نیست که کسی صدای شما را می‌شنود.

گاهی سوار بر خودروهای جمعی که هستم و این جمعیت حیران و پیچیده هموطنان را می‌بینم آهی عمیق می‌کشم که چرا؟ چه شد؟ برای چه؟ چند نفر از این هزاران آواره به آنچه وعده‌هایش را شنیده بودند رسیدند؟ چند نفر قدرت اعتراف این را دارند که آیا رسیده‌اند و یا خیر؟ نمی‌دانم که رحل سفرکردن به این آشیان تا چه حد زندگی من را تحت تاثیر قرار داده‌است اما می‌دانم که نادانسته‌های زیادی را از غربت و ممالک جهان اول دریافتم که شاید با سالها زندگی در ایران و خواندن اینترنت و دیدن فیلم حتی درصدی از آن را نمی‌توانستم فرابگیرم. آنچه رویا بود الان مانند حقیقتی محض پیش رویم است. حقیقتی که حلاوت آن رویا را ندارد. رویایی که صادقه نبود و تنها تصویری ماله‌کشیده‌شده از روزمره‌گیهای عده‌ای انسان محکوم به زندگی در گوشه‌ای نه چندان پیدای این دنیا است.

تنها این را می‌دانم و هشداری جدی به آنان که آماده مهاجرت هستند می‌دهم. شما با آمدن تنهاتر می‌شوید. تنهاتر از چیزی که خودتان پیش از آمدن می‌اندیشید. اگر انسانی اجتماعی هستید که زندگی در بین مردم و معاشرت با آنان که دوستشان دارید برایتان در اولویت است کمی جدی‌تر به این مسئله نگاه کنید. حتی فامیلهایتان نیز اینجا گونه‌ای دیگر هستند. آنهایی که کمتر اجتماعی هستند و بیشتر با خودشان اجتماعی یکنفره و شاید دونفره را تشکیل می‌دهند شاید کمتر این احساس را بکنند. در هر صورت این موضوع ممکن است به دغدغه‌ای مهم در زندگیتان تبدیل شود و آینده پیش‌رویتان را تحت تاثیر قرار دهد.

تجربه‌ای زننده از زندگی اجتماعی امروز برایم پیش آمد که واقعاً من را بسیار متاثر کرد. جوانی هندی شاید بیست ساله و دانشجو در حالیکه تازه سوار بر اتوبوس دانشگاه شده‌بود با دوربین عکاسی خود عکسی از درون اتوبوس گرفت که ناگهان فریاد یک زن سیاه‌پوست به هوا رفت که چه کار کردی؟ چه کسی گفت از من عکس بگیری؟ و خلاصه با عجله به سوی پسر رفت و دوربینش را برانداز کرد و عکس را نگاه کرد و بعد از اینکه اطمینان حاصل کرد در آن عکس نیست رو به من و دوستم کرد و گفت که اما شما هستید. ما هم گفتیم که مهم نیست.
پسر معلوم بود که تازه‌وارد است و شاید همین اتوبوس هم برایش جالب است و شاید هم عکسی برای خانواده‌اش می‌خواسته! پسر بسیار معصومانه تا انتهای مسیر سرش پایین و مشغول بررسی عکس‌هایش بود و شاید از نگاه‌های سنگین دیگران می‌هراسید و یا خجل بود. در هر صورت هر کسی به نام حق شاید با شما چنین برخوردی کند که البته برای تازه‌واردان شاید بسیار مایوس‌کننده باشد. شاید این را در رویاهایمان ندیده بودیم. هر سکه دو رو دارد.

برگرفته از وبلاگ: کامیار مهاجری دیگر

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید